سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آمادگی دفاعی
 

یکسالی بود که  از زخمهای کربلای هشت? زمین گیربودم. دوری از جبهه و خبرشهادت  دوستان  ?  وانجام عملیاتها یکی پس از دیگری? صبرو تحمل را ازمن گرفته  بود.فقط آه می کشیدم و نُچ نُچ می کردم.  ایران قطعنامه 598پذیرفته بود  ?اما عراق حمله سراسری  رابه امید یافتن «جای پایی » شروع کرده بود.رادیو  هم پشت سرهم? مارش عملیات پخش می کرد.

-منافقین مزدور ?با پشتیبانی ارتش عراق ?آسلام آباد غرب  را تصرف کردند.

-شنوندگان عزیز توجه فرمایید ?عملیات مرصاد?  بارمز یا زهرا ?در تنگه چهار زبر آغاز شد.

           تصمیم گرفتم  کاری بکنم ؛ عصا را پرت کردم بیرون  وساک را انداختم روی دوش.

-دیگه نمی تونم ?بمونم .

این آخرین جمله ای بود که به خانواده گفتم ودر اولین روزهای  مرداد 67 با اعزام انفرادی  خود را به تیپ حضرت عباس (ع)[1] رساندم. تیپ دربیرون شهر میاندوآب ? کنار یک رودخانه مستقر بود؛به فرماندهی برادر کبیری .

چون ازحضور دونفر از دوستان در گردان علی اصغر (ع) خبر داشتم?  نزدیک ظهر بودبه سراغ چادرهای گردان رفتم.بادیدن تصویرشهیدبنی هاشم[2] وچندنفراز شهدای گردان?حسرت جاماندن ازعملیات نصر7 وبیت المقدس3 دوچندان شد چاره ای جز آه کشیدنمانده بود. سکوت فضای گردان? حالم را گرفته بود. چفیه سیاهی که یادگاری  والفجر هشت بود? از ساک در آوردم  وعرق سر وگردن را خشک کردم.دنبال چادر فرماندهی می گشتم که چشمم به عکس دیگری افتاد؛

 لبخندزیبای امام ? دوباره امیدوارم کرد? درد زخم هرچقدرهم عمیقتر باشد در مقابل این چهره?چاره ای جزتسکین ندارد. تمام دلتنگیها وغصه خوریها ?از سرم پرید؛شدم بسیجی سال 64 در گردان امام حسین (ع).

با سر خوردن قطرات اشک روی گونه ها?بی اختیار دست به سینه خم شدم.

-          آقا? ما چاکرتیم.

    حواسم به عکس و پلاکاردهای  تبلیغاتی بود که رشید وفضلعلی ? بابرگه معرفی  ? از را ه رسیدند.

 - بریم دسته یک .

    وقتی وارد چادر دسته شدیم ? مراسم معارفه کوتاهی برگزارشد.چندنفر? همزمان تو صورتم خیره      شده بودند؛"خوش گلیب سوز"?اعزام مجددی؟.آقای دادخواه وآزادی  با کمی غلو سابقه حضورم در دوسه عملیات های والفجر8 و...مجروحیتم را بزرگنمایی کردند.

البته من هم بدم نیامد.  چون بعد از آن  احترامم پیش بقیه زیاد شد. چند جمله کلیشه ای  که از قبل حفظ کرده بودم به زبان آوردم .

-          ما خاک پای  رزمند ه ها هستیم.من در مقابل شهدا وجانبازان قطره ای بیش نیستیم.  بابیوگرافی مختصری  که دو-سه روز  اول  از افراد داخل چادر? بدست آمد?مشخص شد که اکثر افراد اعزام مجددهستند ?تعدادی هم اعزام اولی بودند؛در حدسوپر.

  برادرمهدی(اسرائیل) ابراهیمی  اهل ترکمانچای? باسابقه  شرکت درچند عملیات ?معاون دسته  بود.رضا پاکدلِ خوش تیپ اهل مشکین شهر? صمد شادلو بچه ناب نقده ? صیاد فتح اله زاده رفیق جون جونی ابراهیمی وعاشق لباس کماندویی . در مقابل  یوسف هزاران و پاداشی? بچه های ساکتی بودند.رشید و فضلعلی هم? فراری دولت آباد اردبیل  (روستای خودم) بودند.

 مسئول دسته چادر دیگر ی بود وجمع  اردبیلی ومشکینی  تکمیل بود.همان  چند روز? دوستیها?کامل وباب شوخیها وشیطنتها باز شود؛به قول بچه ها «خیلی زود?با همه پسر خاله شدیم». اولین پروژه را با معاون دسته شروع کردم.

-برادر ابراهیمی ?خانواده شما یهودی هستند؟!

مهدی که شیشه مربارا به دهانش  چسبانده بود? آب را یک نفس بالا کشید ? با صورت سرخ کرده پرسید: نه ?چطور مگه؟

- پس چرا اسمتون اسرائیله؟

فضلعلی با اشاره فهماند: تو شناسنامه  بله ? ولی ما  آقامهدی صداش می کنیم .


[ جمعه 92/2/13 ] [ 4:40 عصر ] [ دفاعیان ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 9
کل بازدیدها: 12796